October 22, 2017
انتقال وبلاگ ف. م. سخن به نشانى جديد
سلام. بعد از مدت ها دورى از اين صفحه، توانستم به اينجا بيايم و در اينجا پست جديدى بگذارم. از آخرين پست من در اينجا سال ها مى گذرد و خوشحال ام كه هنوز در خدمت شما هستم و كماكان مى نويسم. در اين سال ها ماجراهاى بسيارى بر من گذشت. در نهايت وزارت اطلاعات ماه گذشته توانست مرا شناسايى كند و به نام حقيقى من پى ببرد. خوشبختانه در جايى ايمن هستم و دست برادران به من نرسيده است.
من امروز همچنان در سايت «خبرنامه ى گويا» كه در واقع خانه ى من است مطالب طنز و جدى منتشر مى كنم و نيز در تلويزيون «ايران فردا» كه از لندن پخش مى شود برنامه ى طنز دارم. اين برنامه نام اش «دنيا از نگاه ف. م. سخن» است و هر هفته روزهاى جمعه ساعت نه و نيم شب به وقت اروپاى مركزى پخش مى شود. اين برنامه يك نوبت هم تكرار دارد.
در كنار اين كارها، اسد عليمحمدى لطف كرد و وبلاگ جديدى با قالب جديد در نشانى
www.fmsokhan.de
برايم درست كرد كه گهگاه مطالب وبلاگانه در آن مى گذارم.
وبلاگ فعلى، بخش بزرگ و مهمى از زندگى مرا در بر مى گيرد و آن را هميشه نگه خواهم داشت. دوستان مى توانند در اين وبلاگ، نوشته هاى گذشته ى مرا مطالعه كنند.
September 11, 2011
علت رکود وب لاگ ف.م.سخن
به دعوت اسد علیمحمدی عزیز و بیلی در بازی وب لاگی علت رکود وب لاگ ها شرکت می کنم و این چند خط را می نویسم. علت رکود "وب لاگ" ف.م.سخن، پُرکاری در سایر بخش های وب است. به عبارت دیگر علت ننوشتن در وب لاگ، نوشتن در سایر بخش های وب است. ممکن است سوال شود چند خط نوشتن که دشوار نیست؛ دشوار نیست، ولی من نسبت به نوشته هایم وسواس بسیار دارم. چه یک خط، چه یک صفحه، چه ده صفحه، باید هم از نظر محتوا، هم از نظر شکل -به نظر خودم- کامل و بی عیب باشد. این وسواس شاید عیب باشد، ولی این عیب جزو خصائل من است و کاریش نمی توانم بکنم. مثلا همین کلمه ی "کاریش" را مطمئن نیستم در این نوشته بگذارم یا نگذارم، و شاید برای بررسی "ش" آخرِ آن و این که چرا به جای "آن را" می نشیند، یکی دو کتاب را ورق بزنم تا ببینم استفاده از آن جایز است یا نیست، و فرقی هم نمی کند که من این مطلب را در وب لاگ کم خواننده ام بگذارم، یا در خبرنامه ی گویا. این از نوشتن.
ممکن است سوال شود چرا مطالبی را که در خبرنامه گویا و وب لاگ گویا و سایت خودنویس نوشته ام در وب لاگ ام به موقع منتشر نمی کنم و می گذارم همه یک جا جمع شوند، بعد این کار را می کنم. قبلا فقط لینک مطالب را در وب لاگ ام می گذاشتم و این کارْ آسان بود. اما به خواست مهندس برجیان عزیز، مدتی ست کل مطالب را می گذارم و این گذاشتنِ مطلب، نه به خاطرِ خودِ مطلب که به خاطر گذاشتن عکس ها و ویدئوها و لینک ها، کار دشوار و وقت گیری ست که باید یکی یکی انجام شود، و چون در این زمینه هم وسواس و دقت بیش از حد دارم و می خواهم همه چیز کامل باشد، وقت زیادی باید صرف کنم، بخصوص وقتی مطالب روی هم انباشته می شود، تنبلی هم مزید می گردد و هر ماه، یا دو ماه یک بار که فراغتی حاصل می کنم، این کار را انجام می دهم.
خلاصه این که رکود وب لاگ من نه به خاطر تنبلی در نوشتن، که به خاطر زیاد نوشتن، و تلاش در جهت بالا نگه داشتن کیفیت مطالب است. با تشکر از اسد عزیز به خاطر ایده های خوب اش در زمینه ی فعال کردن وب لاگ ها و به امید رونق هر چه بیشتر وب لاگ ها و اصولا نوشتن در سطح وب.
September 06, 2011
به مناسبت ده سالگی وبلاگستان فارسی
حیاتِ وب لاگ فارسی در تاریخ 16 شهریور 1380، برابر با 7 سپتامبر 2001 با این جملات آغاز شد:
"weblog (وب نوشت) اصلا يعني چي؟ وب نوشت بر وزن دست نوشت يك اصطلاح من در آوردي است! خيلي جدي نگيريد! اما weblog به وب سايت يا homepage اي ميگن كه شامل نوشته هاي شخصي يك نفر راجع به چيزها و نكات جالبي كه ميبينه يا بهشون فكر ميكنه هست. weblog ها معمولا هر روز update مي شوند. ميتونيد مجموعه اي از weblog كلي آدم رو در اين قسمت از سايت google ببينيد. وب نوشت من شامل چه چيزهايي ميشه؟ ... از نكات جالبي كه در طول روز از اينور و اونور مي خونم و مي شنوم ... تا چيزهاي جالبي كه روي وب پيدا مي كنم ... تا فكرها و نكاتي كه به ذهنم مي آد ... همه چي! ..." «وب لاگ سلمان جریری»
نه آقای جریری، نه فارسی زبانان دیگری که در آن سال به طور خیلی محدود با اینترنت آشنا بودند، هرگز تصور نمی کردند که این جملات، آغازی باشد برای یک زندگی اجتماعی مجازی و عده ی زیادی از جوانان و میانسالان و پیران را به خود جذب کند؛ عده ای را برای نوشتن، عده ای را برای خواندن، عده ای را برای نظر گذاشتن.
نوشتن در وب لاگ اما نوشتن ساده و خشک و خالی نبود. نوشتن از خود بود. نوشتن بدون سانسور از پنهان ترین لایه هایی که در درون هر انسانی وجود دارد اما مجال بروز و آشکار شدن پیدا نمی کند. وب لاگ چنین جایی بود. هر کسی می توانست هر چه را که در سر دارد بنویسد و نوشته اش را برای خواندن در اختیار دیگران قرار دهد.
این نوشتن در عین شیرین بودن، خطرناک هم بود؛ خیلی هم خطرناک بود؛ برای آن ها که می ترسیدند نوشته هایشان به دست دوست و آشنا و خانواده بیفتد و نویسنده ی آن ها شناخته شود، تا آن ها که در زمینه های سیاسی و اجتماعی و مذهبی می نوشتند و هر آن احتمال دستگیری شان می رفت.
حکومت اسلامی در به در به دنبال وب لاگ نویسان موثر سیاسی بود. به هر طریق ممکن می خواست آن ها را گرفتار کند. حکومت توانست برخی را با دنبال کردن گیر بیندازد، برخی را هم با پای خودشان به مسلخ بکشاند.
یکی از آن به مسلخ رفتگان که هنوز هم باز نگشته و زیرِ ساطورِ قصابِ عقاید قرار دارد، حسین درخشان بود. حسین درخشان به حق پدر وب لاگ نویسی فارسی لقب گرفت. اگر چه سلمان جریری اولین پستِ اولین وب لاگِ ایرانی را نوشت و منتشر کرد، اما تلاش ها و فعالیت های حسین درخشان بود که وب لاگ را در اذهان آشنایان با اینترنت جا انداخت و آن ها را به نوشتن ترغیب کرد. همین امروز شما به سختی می توانید کسی را پشت میز کامپیوتر بنشانید که مثلا فلان خبر را بخواند. هزار بهانه می آوَرَد که از پشت میز بلند شود و به سراغ روزنامه ی کاغذی خودش برود. این که کسی حاضر شود با تمام سختی های کار با کامپیوتر، پشتِ آن بنشیند و آن چه را که در سر دارد تایپ کند و با زحمتی که در زمان خودش کم هم نبود و امروز هم کم نیست آن را روی وب بفرستد هنری می خواهد که حسین درخشان داشت.
او با پای خودش به مسلخ رفت. اما بودند و هستند کسانی که توانستند در طول ده سال گذشته دم به تله ندهند و از چنگال حکومتی که سخت به دنبال شان بود بگریزند. نام مستعار اگر چه وسیله ای برای حفظ جان بود اما همیشه به کارنمی آمد. حسین رونقی ملکی که با نام مستعار بابک خرمدین می نوشت، یکی از وب لاگ نویسانی بود که به رغم نام مستعارش گرفتار شد.
سالی که وب لاگستان فارسی کار خود را آغاز کرد خبری از فیس بوک نبود. سه سال وقت لازم بود تا مارک زاکربرگ به فکر راه انداختن شبکه ی اجتماعی اش بیفتد. با آمدن فیس بوک، وب لاگستان فارسی –یا لااقل آن قسمت کلاسیک اش که ما می شناختیم و دنبال می کردیم- از رونق افتاد. وب لاگ نویسان به کوتاه نویسی در فیس بوک روی آوردند و "فیسبوکباز" شدند. اکنون "فیسبوکستان فارسی" یکی از قدرت مند ترین و پر رونق ترین بخش های فیسبوکستان جهانی ست. راحتی به اشتراک گذاشتن نوشته و عکس و موسیقی و لینک و غیره، وب لاگ نویسان را به نوشتن و ماندن در فیس بوک ترغیب کرده است.
وب لاگ های فارسی، تاثیری را که باید می گذاشتند گذاشتند. ضربه ای مثبت به فرهنگ مانده و بیات شده و بوی نا گرفته وارد کردند و مستقیم و غیر مستقیم، راه های جدیدی را برای اندیشیدن و نوشتن پیش پا نهادند.
امروز، ده سال بعد از اولین پست سلمان جریری و تلاش های حسین درخشان، جهانِ ما ایرانیان، کلاً دگرگون شده است. بخش کوچکی از این دگرگونی به خاطر وب لاگ نویسی و وب نویسی ست. این بخش، هر چند کوچک، شاید هم خیلی کوچک، تَرَکی ست که موجب فرو ریختن سدّ تحجر و خشک اندیشی خواهد شد. به همین خاطر ده سالگی وب لاگ فارسی را گرامی می داریم و فرا رسیدن این روز را به وب لاگ نویسان، بخصوص وب لاگ نویسان کلاسیکی که اسامی شان توسط آقای اسد علی محمدی صاحب وب لاگ بیلی و من گرد آوری شده است تبریک می گوییم. وب لاگ های کلاسیک را از اینجا می توانید مشاهده کنید.
July 14, 2011
"آقا "مرا ببخش!
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
این سطور را با سوز دل و اشک چشم می نویسم. اوهو اوهو اوهو اوهو (امیدوارم صدای گریه ام را با تلفظ درست نوشته باشم). اگر قدیم بود می گفتم که اشک چشمان ام کاغذ را خیس کرد ولی افسوس که با لپ تاپ می نویسم و اگر اشک چشم و آب دماغم روی کی بُرد بریزد ممکن است دیگر نتوانم بنویسم و جهانیان از خواندن این سطور محروم شوند. اوهو اوهو اوهو اوهو. آقا مرا ببخش [برای این که حالت گفتن ام را بهتر بفهمید بهروز وثوقی و هنگامه را در فیلم ساموئل خاچیکیان به یاد آورید که بهروز بعد از مرگ خواهرش چه جوری توی سرش می زد]. اوهو اوهو اوهو اوهو. آقا من به شما خیلی بد کردم. آقاجـــــــــــــــــــــــــــــــــان [این جا یک جیغ بنفش می کشم و از حال می روم. همسایه که فکر می کند جنی شده ام، هِی به در می کوبد و مرا صدا می کند. چشم هایم را باز می کنم می گویم چیزی نیست، حالم خوب است. صدای تلویزیون بود. سلام به خانم برسانید]. آقا من چقدر خر بودم. آقا من چقدر احمق بودم. آقا من چقدر شما را رنج دادم. خدا از من نگذرد [با مشت به سینه ام می کوبم]. خدا مرا ذلیل کند. اوهو اوهو اوهو اوهو...
آقا، وقتی دیدم بی بی سی از قول آقای خاتمی نوشته "هم ملت ظلمی را که بر او شده ببخشد، و هم نظام و رهبر" جگرم خون شد. اشک چشم و آب دماغ و خلط سینه و اینها شروع کردند بیرون زدن. احساس کردم می خواهم –گلاب به رویتان- استفراغ کنم. منی که جزو ملت باشم کدام ظلم را ببخشم؟ اصلا ظلمی به من شده که بخواهم ببخشم؟ [این جا جیغ جانخراشی به سبک جیغ هایی که پامنبری ها موقع روضه ی امام حسین می کشند، می کشم و بر پیشانی ام می کوبم]. من غلط بکنم که بخواهم ببخشم. ولی شما باید ما را ببخشی. خیلی به شما بد کردیم. خیلی به شما ظلم کردیم. خیلی به شما جفا کردیم. قربان محاسن مبارک ات بروم که از دست ظلم های ما سفید شد. اوهو اوهو اوهو اوهو...
"آقا" جان، ما غلط کردیم. ما ظلم کردیم. ما را ببخش که زندان اوین و بند 209 درست کردیم و زندانیان سیاسی را در آن جا شکنجه دادیم. ما را ببخش که قلم ها را شکستیم و نویسندگان آزاده را در سلول های قبر مانند حبس کردیم و آن ها را به قول آقای زیدآبادی به صلیب کشیدیم. ما را ببخش که اقتصاد مملکت، فرهنگ مملکت، آبروی مملکت را بر باد دادیم. ما را ببخش که کشور را از هر نظر –از اعتبار پاسپورت گرفته تا سرعت اینترنت- به رده های آخر جهانی رساندیم. ما را ببخش که اداره کشور را به دست یک مشت رمال سپردیم و به جای متخصصان از اجنه کمک گرفتیم. ما را ببخش که در انتخابات تقلب کردیم. ما را ببخش که وسط خیابان ندا آقا سلطان را با گلوله زدیم. ما را ببخش که فک محسن روح الامینی را در کهریزک خرد کردیم و او را روانه ی قبرستان نمودیم. ما را ببخش که سهراب اعرابی را کشتیم و مادر او را تا ابد داغدار کردیم. ما را ببخش که از بالای ساختمان ها مردم را به گلوله بستیم. ما را ببخش که بطری توی ماتحت زندانیان کردیم. ما را ببخش که مغزها را فراری دادیم و آن هایی را هم که باقی ماندند با رعب و وحشت به سکوت یا پنهان کردنِ عقیده وادار کردیم. ما را ببخش که مملکت را در یک کلمه به گند کشیدیم و افتضاحی را که امروز در تهران و شهرهای بزرگ می بینیم به راه انداختیم. ما را ببخش که مردم را تبدیل به یک مشت آدمِ خشنِ بداخلاقِ دروغگو و پیمانشکن کردیم که مثل حیوانات درنده برای حفظ منافع خود هر کسی را مورد تهاجم قرار می دهند و هر قاعده ی انسانی را زیر پا می گذارند. ما را ببخش که دروغ را در کشورمان نهادینه کردیم. ما را ببخش که بچه مان را طوری تربیت کردیم که در مدرسه یک چیز می گوید، در خانه چیز دیگر؛ در مدرسه یک جور لباس می پوشد، در خانه جور دیگر. این ها را همه ما کردیم. مـــــــــــــــــــــــــــا ملت! همان ها که به گفته ی آقای خاتمی شما باید آن ها را ببخشید. اوهو اوهو اوهو اوهو...
"آقا" جان ام! مدتی بود داشتم دنبال دلیلی برای خودکشی می گشتم. فکر کنم پیدا کرده باشم. آدم چطور می تواند با این همه ظلمی که به شما کرده از خجالت تان در بیاید. مرسی از آقای خاتمی که ما را بیدار کرد. مرسی از او که ما را هشیار کرد. قربانِ این سبکْ گفت و شنودِ تمدنی اش بروم که یک مشت وحشیْ مثل من را می خواهد آدم کند. کاش شما را الگو قرار می داد می گفت مثل ایشان شوید و خیر دنیا را ببینید. اوهو اوهو اوهو اوهو...
در پایان فقط از شما می خواهم که مرا حلال کنید. هر بدی یی خوبی یی از ما دیدید به بزرگواری خودتان ببخشید [در این جا غش می کنم و از حال می روم. همسایه فکر می کند تلویزیون را خاموش کرده ام]...
همهاش تقصیر کیهان بود!
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
امان از همنشین بد! مثلا همنشین ات تریاکی ست. می نشینی بغل دست اش، چند وقت بعد می بینی مثل مداح اهل بیت وافور گرفته ای دست ات ولو شده ای کنار منقل. یا عرق خور است، چند وقت بعد می بینی مثل مشاور رئیس جمهور استکان عرق سگی گرفته ای دست ات داری به سلامتی این و آن بالا می روی. یا فحاش است، چند وقت بعد می بینی مثل سردار سپاه پاسداران یا مامور عالیرتبه ی وزارت اطلاعات وسط دو تا جمله، ده تا فحش خواهر و مادر به کار می بَری. آی آی آی آی. هر چه از همنشین بد بگویم کم گفته ام. حالا من هم نشستم بغل دست کیهان و پای منبر حدادیان و جلوی میزِ سردار قاسمی، به این روز افتادم که می بینید. من هم تاثیرپذیر! فاسد شدم رفت پی کارش.
از تاثیرپذیریام همین را بگویم که از دوران مقدس سربازی، فحش های عجیبی در ذهن ام مانده که وقتی با بچه های آن دوره می نشینیم، در جدی ترین بحث ها هم از آن ها مثل شیر و شکر استفاده می کنیم و زمین و زمان و اعضا و جوارح حکومت را از آن ها بی نصیب نمی گذاریم. کسی مرا موقع آن صحبت ها ببیند باور نمی کند که نویسنده ی این سطورِ به ظاهر مودبانه باشم. زندگی ست دیگر. آدم یاد می گیرد که چطور خودش را با محیط منطبق کند. یک روز مثل رولان بارْت سخن می گوید، یک روز مثل حسن رحیمپور ازغدی. یک روز مثل هلموت اشمیت سخن می گوید، یک روز مثل احمدی نژاد. بالاخره هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد و یک همچین چیزهایی.
حالا هم که با رسانه سر و کار دارم و همنشین ام کیهان و این ها شده اند، زبانِ تاثیرپذیرم معلوم است که مرا به کجا می بَرَد. ای دادِ بیداد! طرف در سرمقاله و "گفت و شنود"ش، کم ترین خطاب اش "یارو" و "گاو" و "خر" است، آن وقت از من انتظار دارد که مثلا بنویسم "ایشان"! هاهاها! چه با مزه! از خواص بچه پر رو ها، یکی هم این است که چیزی را که خودشان نیستند انتظار دارند که تو باشی. یا چیزی را که تو هستی و عین خودشان است، می گویند اَخ است! بچه پر رو طبق اصول پذیرفته شده در میان اراذل و اوباش و لات های اصیل، اصلا نباید کم بیاورد. به خاطر همین است که به او بچه پر رو می گویند. مثلا کیهان به خاطر تکرار حرف های خودش و رؤسایش به من می گوید، "ابله"! یا نوشته ی مرا "مزخرف" می نامد! ببینید "یارو" در باره ی من چه نوشته:
"افتضاح زنجيره اي رسانه هاي عضو شبكه عنكبوت باعث شد تا گويانيوز به دروغ بافي رسواي خود اعتراف كند و از هم قطاران به خاطر شريك كردن آنان در اين افتضاح عذرخواهي كند. اخيرا سايت گويانيوز- از رسانه هاي وابسته به سازمان سيا- مطلبي را به عنوان «سخنراني سعيد قاسمي عليه دولت و احمدي نژاد» منتشر كرده بود كه حاوي انواع الفاظ موهن و هتاكانه بود. اين قصه بافي مطلقا دروغ، بلافاصله با استقبال ديگر اعضاي شبكه عنكبوت نظير سحام نيوز، بالاترين و ده ها سايت و شبكه ضدانقلاب مواجه شد و مانند يك گنج ناياب! به كپي و بازتاب مطلب گويانيوز پرداختند. وسعت بازتاب اين مطلب مزخرف به حدي زياد شد كه نويسنده ابله گويانيوز با اسم مستعار«ف.م سخن» مجبور به عذرخواهي از هم قطاران شد و تصريح كرد مطلب وي مطلب طنزي است كه متاسفانه به صورت مطلب و خبر جدي در سايت ها مجددا منتشر شده است...".
حالا نه که خودِ "یارو" اصلا دروغ نمی گوید، و اصلا همین نمونه از دروغ یابی و خبرنویسی اش، از بیخ و بن دروغ نیست، و نه که خیلی الفاظ ادیبانه و فاخر در نوشته هایش به کار می بَرَد انتظار دارد که من هم مثل خودش شوم! خب، شدم دیگر، این هم نتیجه اش! فردا هم یقه ی ما را خواهد گرفت که نویسنده ی بی تربیت "سیانیوز"، لفظِ "یارو" از دهان اش نمی افتد! خاصیت بچه پرروست دیگر! آره عزیزم، تو راست می گویی. این من بودم که به احمدی نژاد گفتم شپشو، نه سردار قاسمی. من بودم که گفتم احمدی نژاد ماه به ماه حمام نمی رود، نه سردار قاسمی. من بودم که به مشایی گفتم، عورت احمدی نژاد نه سعید حدادیان. من بودم که گفتم این عورت را باید بُرید، نه سعید حدادیان. آن ها این کلمات را به کار ببرند می شوند عزیز، ما به کار ببریم می شویم خبیث. عجب دنیایی ست!
حالا یک جمله برای ختم کلام: زیاد هم خودتان را به خاطر آن طنز "مزخرف" ناراحت نکنید و برای احمدی نژاد سینه چاک ندهید. خدا را چه دیدید! شاید روزی برسد که سردار قاسمی با افتخار بگوید آن چه را که نویسنده ی "ابله" گویانیوز از قول او نوشته بود، حرف دلِ خودش بوده است و احمدی نژاد شایسته ی بدتر از این ها هم هست! بنی صدر و حامیان مذبذب اش را که از یاد نبرده ایم؟ بُرده ایم؟
در باب اشتباه سایت سحام نیوز
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
چند روز پیش مطلب طنزی زیر عنوان "عورت احمدی نژاد را بریدیم، حالا نوبت خودش است" در سایت «گویای من» منتشر کردم که متاسفانه این طنز به صورت خبر جدی، ابتدا در سایت «سحام نیوز» و بعد در سایت «انقلاب اسلامی در هجرت» منتشر شد که امیدوارم با توضیح حاضر، مسئولان این دو سایت به اشتباه خود پی ببرند و در صورت لزوم آن چه را که منتشر کرده اند تصحیح یا حذف کنند.
این بار اولی نیست که نوشته ی طنز اینجانب موجب گمراهی و اسباب دردسر می شود. چند سال پیش نویسنده ی ارجمند سایت «شهروند» کانادا چنین اشتباهی را مرتکب شد که با توضیحات بعدی سعی شد اثر آن خنثی شود. بدترین اتفاق نیز برای خانم الهام افروتن افتاد که ماجرای دردناک آن را همه می دانیم.
اینجانب به هیچ وجه مایل نیستم اعتبار سایت هایی مانند سحام نیوز یا انقلاب اسلامی در هجرت به خاطر اشتباهی که مسئولان آن کرده اند خدشه دار شود؛ از طرفی مطمئن هستم بعد از پی بردن به این خطا، انگشت اتهام به سمت من گرفته خواهد شد و من مورد عتاب و خطاب قرار خواهم گرفت که طنزی بی مایه و بی پایه و زشت و زننده نوشته ام و اِشکالی اگر هست نه در خطاکنندگان، که در من و نوشته ی من است.
این طنز، دقیقا بر اساس کلمات و شیوه ی گفتار آقایان قاسمی و حدادیان – که ویدئوی آن ها نیز در پایان مطلب من قابل مشاهده است- نوشته شده. به عبارتی، از جملات و عباراتی که سردار قاسمی و مداح حدادیان در گفتارشان به کار برده اند برای نوشتن این طنز استفاده کرده ام و اگر زشتییی هست، نه در کلام من که درکلام ایشان است.
حقیقتی که شاید گفتن اش در اینجا بی مورد نباشد این است که موقع نوشتن این طنز، چند جمله را خودم حذف کردم تا مرزِ اخلاقییی را که امثال قاسمی و حدادیان رعایت نمی کنند، رعایت کرده باشم. جای جملاتی را که خودسانسوری کردم سه نقطه گذاشتم تا بعدها اگر به این نوشته نگاه کردم، یادِ آن جملات بیفتم. روشن تر بگویم اساس این طنز بر حذف وزیر اطلاعات -آقای مصلحی- بود، که بر اساس صحبت های آقای حدادیان، این حذف را توضیح داده بودم، که از خیر، و به عبارت درست تر شرّ آن گذشتم.
در مورد توضیحِ طنز بودن مطلب هم – بر اساس تجربیات قبلی- به فکر افتادم در ابتدای مطلب بنویسم که این یک مطلب طنز است. اما فکر کردم طنزنویس بودن من، ویدئوهای انتهای مطلب، اشاره به زیر یک خم رهبر و پایین آوردنِ موتورِ او، و نیز توضیحاتِ قبلی من -از جمله توضیحی که چند سال قبل به خاطر اشتباهی مشابه داده بودم - ضرورت چنین اشاره ای را از میان می بَرَد. اما گفتار و رفتار مسئولان و طرفداران حکومت اسلامی به شکلی ست که طنز ما را نیز به شکل واقعی نشان می دهد و در این باب اگر گناهی هست، گناهِ خود آقایان و زبانِ زشت و زننده ی ایشان است.
امیدوارم این توضیحات برای جلوگیری از ایجاد سوءتفاهم ها و مشکلات احتمالی سیاسی و رسانه ای کافی باشد.
برای خواندن "سخنانِ آقا؛ طنز یا واقعیت؟!" که در سال 2004 نوشته شده، به این نشانی مراجعه کنید:
عورت احمدی نژاد را بریدیم، حالا نوبت خودش است!
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
بخشی از سخنان جدید سردار قاسمی در مورد احمدی نژاد: ...برادر! عزیز دل! ما چند ماه پیش یک شکری خوردیم، شما چرا وِل نمی کنی؟ دیروز دیروز بود، امروز امروز است. به قول حضرت امام ملاک، وضع امروز افراد است. عزیزم! یادمان باشد که ما نوکر ولی فقیهیم نه نوکر بادمجان. بفرماید "چه عالی!" می گوییم "عالی تر از این نمی شود". بفرماید "چه مزخرف!" می گوییم "مزخرف تر از این نمی شود". این انتخابی که آقا کردند، و این بابا شد رئیس جمهور، خیلی قد آرنولدی و هیکل آرنولدی داشت؟ نه والله! یک چیزی بود مثل تاپاله افتاده بود وسطِ شهرداری تهران. قیافه اش زیبا بود؟ نه بالله! تیپ اش یک جوری بود که آدم از دیدن اش دچار تهوع می شد. صورت چروکیده، ریش کثیف، سر و وضع نامرتب. آقا و ما به خاطر همین چیزها گول خوردیم و انتخاب اش کردیم. متاسفانه ایشان یک عورت داشت به چه گنده گی که هر برگ انجیری رویش می گذاشت یک طرف اش پیدا بود و ما او را ندیدیم؛ راست اش را بگویم دیدیم ولی به روی خودمان نیاوردیم. طرف بوی گند می داد. شپش هم داشت. ضدانقلاب می گفت یکی بیاد این را ببره حموم، یک ماهه حموم نرفته. به خاطر همین قیافه ی گند و کثافت اش بود که آقا انتخاب اش کرد. آقا فکر کردند روستائی ها از چنین قیافه ای خوششون میآد و می گن این چون بدن اش شپش دارد از خودمونه. امان از این دل غافل که با ما چه کرد. خدا نگذره ازت احمدی نژاد. خدا از اون عورت کثیف ات نگذره که جلوش برگ انجیر نذاشتی.
از قرآن سوخته نگفتی و از کوروش و داریوش گفتی و ما هِی ماستمالی کردیم. هی روی گندکاریهات ماله کشیدیم. هی گفتی زنها بیان استادیوم، هِی گفتی موی دخترها به ما چه مربوطه، هِی گفتی به ما چه که کی تو خیابون دست کی را می گیره، هِی گفتی و گفتی، ما گفتیم عیبی نداره، آقا این بادمجون را پسندیده، ما هم باید بپسندیم و چشم به تلخی اش ببندیم.
خاک بر سرت کنند احمدی نژاد. خاک بر سرت کنند که دل آقای ما را شکستی. خاک بر سرت کنند که به فرمان ایشان عورت ات را نبریدی بندازی جلوی سگ... خاک بر سرت کنند که قدر آقا و حمایت های ایشان را ندانستی. تو به جای این که بروی موتور لری کینگ را پایین بیاوری موتور آقای ما را پایین آوردی. به جای این که زیر یک خم رئیس دانشگاه کلمبیا را بگیری زیر یک خم آقای ما را گرفتی. خدا ازت نگذره که با آقای ما چنین کردی. خدا ازت نگذره که کام آقای ما را تلخ کردی. حالا ای بادمجان تلخ! تو را تف می کنیم بیرون و می رویم دنبال کدوی سبزی، کدوی تنبلی، چیزی. والسلام.
ده دلار بده، ده میلیون دلار بدهم!
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
بچه جان مریضی در مورد آدم مُرده مطلب می نویسی که به خواب ات بیاید؟ که وحشت کنی این اینجا چکار می کند؟ که این چرا یقه ی مرا گرفته وِل نمی کند؟ به جای این که بروی بحث روشنفکری کنی، به جای این که از کارهای بزرگ و جهان زیبایی که خواهی ساخت سخن بگویی، می نشینی از بیژن سخن می گویی؟ آخر این آقای مرحوم چه اهمیتی در سپهر روشنفکری ایران دارد که وقت ات را به خاطرش تلف می کنی و تازه چه نصیب ات می شود؟ کابوس وحشتناک! بدبخت! این ها را باید وقتی زنده بود می نوشتی بل که کتی، شلواری، پیراهنی چیزی نصیب ات شود نه وقتی که مُرد! آخر این روشنفکر جماعت چقدر بلانسبت خر هستند که هیچ حرفی را به موقع اش نمی زنند. بفرمایید، نتیجه این شد منی که در مورد مهم ترین مسائل دنیا هم دو بار پی در پی نمی نویسم دو بار پی در پی در باره ی بیژن بنویسم بل که از کابوس او خلاص شوم.
آقا، بیژن آمد. بیژن با رولزرویس زردش آمد. بیژن با کراوات و پوشِتِ زردش آمد. همین طور که داشت می خندید درِ رولزرویس اش را باز کرد و پیاده شد و به طرف من آمد. خانم مستخدمه اش وسط راه یک لیوان چای به او داد، بعد او که داشت به طرف من می آمد ناگهان ایستاد. بعد نیکلاوس با فِراری زردش آمد. بعد بیژن با او سلام علیک کرد و دستی به پشت پسرک اش زد و باز به طرف من آمد. خواهید گفت که هشتاددرصد این چیزها را در فیلم او دیدهاید و احتمالا من غذای سنگین خورده ام همان چیزها را دوباره در خواب دیده ام. نخیر. صبر کنید بقیه اش را بگویم تا برق از شما هم بپرد...
آقا، بیژن به من نزدیک و نزدیک تر شد. دیدم خنده روی چهره اش ماسید. آقا، خنده تبدیل به اخم، و اخم تبدیل به صورتی دژم و خشمگین شد، بعد یک دفعه بیژن پرید یقه ی مرا گرفت. آقا من بِکِش، او بکش. فکر کردم از لباس ام خوش اش نیامده می خواهد مرا به زور لخت کند، لباس دوختِ خودش را بپوشاند. اشتباه می کردم...
همین طور که یقه ام را گرفته بود و توی چشم هایم نگاه می کرد گفت تو باید بگویی و بنویسی. گفت ام قربان، من زورکی نمی نویسم. گفت به تو می گویم باید بنویسی. گفتم من هم عرض کردم محال ممکن است یک خط به توصیه یا به زور بنویسم. گفت این منم که به تو می گویم، گفتم این هم منم که به تو می گویم. گفت من بیژن ام. گفتم من هم ف.م.سخن ام. آقا دعوایمان شد. او نمی دانست که من در این زمینه آدم کله خری هستم و زور مور حالی ام نمی شود.
یقه را ول کرد. گفت بنشینیم بغل مهتاب و ژانویه، یک چایی با هم بخوریم ببین چه می خواهم بگویم. گفتم حالا این شد حرف حساب، لطفا یک چای لیوانی بزرگ برای من بیاورید. گفت ام بیژن خان ببخشید نکند شما امام زمان هستید؟ دوباره خندید، گفت چطو مگه؟ گفتم چون این اوست که مرتب به خواب من می آید و راست و چپ می گوید این را بنویس آن را بنویس. گفت نه. همان بدو ورود به آن دنیا عده ای دور مرا گرفتند، گفت ام فقط با وقت قبلی! یکی آمد گفت نماینده ی حضرت مهدی ست؛ لباس فاخر برای زمان ظهورش می خواهد. گفت ام در سطح من نیست و من برای کم تر از خدا لباس نمی دوزم. حالا اگر پیغمبر هم لباس بخواهد –به شرط آن که وقت قبلی بگیرد- برایش لباس می دوزم.
گفتم خب، می فرمودید. گفت، آقاجان، دو کلمه خدمت ات می گویم، ببین اگر حرف حسابی ست بنویس، اگر هم نیست، ننویس. گفتم خب، این شد حرف حساب. بفرمایید چه می خواهید بگویید، تا آن را ارزیابی کنم. گفت انگار تو هم مثل من سخت گیری! گفت ام آن هم چه جور! گفت برای نوشتن چقدر می گیری؟ گفت ام قیمت نوشته های من خیلی بالاست! شما نمی توانی بپردازی! ولی دلم بخواهد برایت بدون پول گرفتن می نویسم!
گفت ده هزار تومن، معادل ده دلار داری به من بدی؟ گفت ام برای چه می خواهید؟ گفت می خواهم بدهم برای جراحی چشم دختری که در اثر اسید پاشی دارد بینایی اش را از دست می دهد. گفت ام آن دختر کیست؟ گفت آدرس سایت اش اینجاست:
http://www.facebook.com/Masoumeh.Ataei
گفت ام از کجا اطمینان کنم که راست می گوید؟ گفت خب، مطالب سایت را بخوان و دنبال قضیه را بگیر. گفت ام شاید بدهم. گفت حاضری ماهی ده دلار برای این کار بدهی؟ آخر این دختر خرج دارد. باید برود، بیاید، زندگی کند، پول اتاق و دکتر و دارو بدهد. ده هزار تومان هم که می شود پول دو جلد کتاب. نه؟ زیاد است؟ پنج دلار ماهیانه تعهد کن که بِدَهی!
دل ام می خواست از خواب بیدار شوم. این بیژن هم موقعی که زنده بود خیرش به ما نرسید، از ارث و میراث اش هم که چیزی به ما نماسید، حالا می خواهد یک پولی هم از ما بگیرد. اِی بخشکی شانس! اگر شانس داشتیم که ف.م.سخن نمی شدیم؛ می شدیم کیومرث صابری! (این ها را دارم توی خواب به خودم می گویم). دیدم بیژن با آن لهجه ی وحشتناکی که باعث شهرت اش شده بود دارد با بوش پدر تلفنی صحبت می کند و دست نوازش به سر مهتاب و ژانویه می کشد. گفت ام پاشم برم، این جیب ما را خالی نکند بَرَنده ام. صد رحمت به امام زمان که خواسته و توقعی از آدم ندارد. پا شدم که جیم شوم، دیدم بیژن با چشم های خون گرفته و صورت خشمگین جلوی من ایستاده. من که در مواقع عادی مثل بلبل حرف می زنم، زبان ام بند آمد.
- جان ام؟ می خواستم مرخص شوم.
- کجا؟ تشریف داشته باشید. جواب سوال من چه شد؟
- راست اش بیژن خان، من هزار گرفتاری دارم. درست است که پنج دلار چیزی نیست و پول یک ساندویچ و نوشابه می شود، ولی خب، من باید بدانم این پول را به که می دهم و صرف چه کاری می شود و...
بیژن نفس اش را بیرون دارد و اخم های صورت اش باز شد.
گفت قربانِ شما من بروم، همین را می خواستم بگویم. حالا می توانی بروی. گفتم چه می خواستید بگویید؟ من متوجه نشدم. گفت شما که می گویی آی کیوی من اِلِه و بِلِه است چطور متوجه نشدید؟ (به روی خودم نیاوردم) گفتم متوجه که شدم ولی کدام اش را می گویید. گفت آهان! به آن دوستانی که می گویند شما چرا در زمان حیات ات برای فلان کار و بَهْمان کار خرج نکردی، و از یک میلیون و دو میلیون دلارت نگذشتی، می خواهم بگویم مگر همه چیز به نسبت نیست؟ من میلیاردرم شما از من توقع یک میلیون و دومیلیون دلار برای انجام فلان کار عام المنفعه داری. اُکِی! اگر نسبت را قبول داریم، سهم شما هم می شود پنج دلار یا ده دلار. تو حاضر نیستی از پنج دلار و ده دلارت بگذری یا ماهانه آن را صرف کار انساندوستانه یا فرهنگدوستانه کنی. چطور توقع داری من از یک میلیون و دو میلیون دلار، آن هم به صورت پرداخت ماهانه بگذرم؟ تازه امثال تو، که قادر به پرداخت پنج دلار و ده دلارند چند صدهزار نفرند که اگر همین پنج دلار ده دلار ها را جمع کنند، می توانند هزینه ی زندگی چند خانواده ی نیازمند را تامین کنند، به چند نویسنده ی سیاسیِ از خانه رانده و از همه جا مانده کمک مستمر برسانند تا آن ها بتوانند با خیال راحت بنویسند، چند تلویزیون و رادیو به راه بیندازند تا دست شان جلوی وزارت امور خارجه ی امریکا و انگلیس و هلند دراز نباشد و انواع و اقسام توهین ها و تحقیرها را تحمل نکنند، و کارهای دیگری از این قبیل. درست می گویم یا نه؟ (چشم به من دوخت...)
- بله. درست می فرمایید.
- قابل نوشتن هست یا نه؟
- بله قابل نوشتن هست. چَشم. حتما در این باره می نویسم.
- خب، بیا این کراوات و پوشت قرمز را بگیر. هدیه است.
- نه قربان. کراوات و پوشت را برای خودتان نگه دارید.
- بیا این کت و شلوار را لااقل بگیر.
- نه آقا. عرض کردم. قیمت نوشته های من بیش از این هاست. شما نمی توانی بپردازی. با اجازه. خداحافظ...
دست بیژن دراز ماند. از خواب بیدار شدم. پریدم پای کامپیوتر تا یادم نرفته این ها را بنویسم. مرد بیچاره حق داشت. ما که جوالدوز دست مان گرفته ایم و راست و چپ به این و آن می زنیم یک سوزن کوچولو هم به خودمان بزنیم بد نیست. این طور نیست؟
بیژن بیچاره!
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
خداوند هیچ آدمی را وسط زمین و هوا به حال خود رها نکند! یعنی آدم بداند تکلیف اش چیست و به قول خسرو گلسرخی در کجای جهان ایستاده است. یعنی آدم بداند پرولتر است، سرمایه دار است، خرده بورژواست، بورژوای ملی است، بورژوای کمپرادور است، چی چی است... بدبختی وقتی بر سر آدم نازل می شود که آدم همه ی این ها را قبول داشته باشد و هیچ کدام این ها را قبول نداشته باشد. چه جوری بگویم... یعنی شما یک احساس همدردی نسبت به پرولتاریا داشته باشی و از آن سو مزایای بورژوازی را نیز نتوانی انکار کنی. مشخص تر بگویم... شما مثلا قهرمان فیلم آواز گنجشک ها را دوست داشته باشی، و از آن طرف از وضع زندگی او حالات به هم بخورد... یا مثلا شیوه ی زندگی هژبر یزدانی را دوست داشته باشی ولی از خودش حالات به هم بخورد... نُچ! انگار توضیح ام زیاد جالب از آب در نیامد... بگذارید از درِ دیگری وارد شوم...
شما داری در خیابان ولی عصر قدم می زنی. چشم ات می افتد به چلوکبابی نایب. اشتهایت باز می شود. می روی داخل، یک چلوکباب فیله ی جانانه می زنی به رگ. از چلوکبابی که خارج می شوی، چند تا بچه سیه چرده ی درب و داغان می بینی که به آن ها در اینترنت کودکان کار می گویند. دو تا از این ور، دو تا از آن ور تو را محاصره می کنند که آقا از ما چسب زخم یا آدامس موزی بخر. شما که چلوکباب وسط دهان و معده ات جمع شده و هنوز پایین نرفته، عصبانی می شوی و به کودکان کار می گویی، بچه برو پیِ کارِت! من چسب و آدامس نمی خواهم! اما کودک کار ول کن نیست و تا چلوکباب را زهرمارت نکند دست از سرت بر نمی دارد. دو تا فحش به خودت (که توی این مملکت چه غلطی می کنی)، دو تا فحش به حکومت (که عجب مملکتی برای ما ساخته است)، دو تا فحش به کودک کار (که عجب بچه ی سمج و پُررویی ست) می دهی و دست در جیب می کنی و یک اسکناس پاره پوره در می آوری کف دست بچه می گذاری و با نگاهی خشم آگین چسب یا آدامس را از او می گیری.
در همین لحظه، اتومبیلی می بینی که به صورت دوبله کنار خیابان نگه می دارد و پسر جوانی که قیمت لباس و کفش و عینک اش معادل قیمت اتومبیل توست از آن پیاده می شود. این یکی کودک کار نیست بل که بچه پولداری ست که بابایش اتومبیل فِراری زیر پایش انداخته و این فِراریِ قرمز رنگ، خونِ من و توست که توسط سرمایه داری در شیشه شده. دو تا فحش به این بچه پولدار و بابای احتمالا بازاری اش می دهی و دل ات به حال خودت و کودکان کار و ملت ایران می سوزد...
فکر کنم، این مثال ام روشنگر بود... شما در حال فحش دادن به عالَم و آدمی و برایت فرقی نمی کند طرفْ کودک کار باشد یا بچه ی سرمایه دار...
حالا در چنین اوضاع قمر در عقربِ فکری و فرهنگییی یک آقایی به نام "بیژن" در امریکا با تلاش و کوشش خود به نان و نوا و رولزرویس و فِراری می رسد. این تلاش و کوشش البته در زمان مناسب انجام شده و به ثمر نشسته و قرار نیست هر کس که تلاش و کوشش می کند به چنین جایگاهی از ثروت و شهرت دست یابد. حالا این آقای نامدار خدابیامرز شده و ما که دچار تناقضات عجیب غریبی در درون خود هستیم نمی دانیم از خدابیامرز شدن او ناراحت بشویم یا ناراحت نشویم (و حتی در بعضی موارد حادِّ روانی خوشحال هم بشویم).
در چنین اوضاع و احوالی ست که یکی از او به نیکی یاد می کند که چنین بود و چنان بود و یکی از او به بدی یاد می کند که چنین نبود و چنان نبود. در حالت بینابینی هم –یعنی از موضع خرده بورژوازی روشنفکر مآب- عده ای آن مرحوم را دست می اندازند و بر مُرده چوب می زنند.
ما هم که روشنفکر فرصت طلبی هستیم، برای این که نه سیخ بسوزد نه کباب، موضوعِ درگذشتِ این آدم موفق را که هر چی بود یا هر چی نبود، هنرمند خلاق و یگانه ای بود نادیده می گیریم و انگار نه انگار که خبر را شنیده باشیم به کار و زندگی مان ادامه می دهیم. راستی دیگه چه خبر؟...
یاعلیِ "آقا" و عذرخواهی از ملا محمد باقر مجلسی
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
خدا مرا نبخشد که چقدر به ملا محمد باقر مجلسی بد گفتم. خدا مرا نبخشد که چقدر این عالِم ربّانی دورانِ صفوی را به خاطر ساده لوحی اش دست انداختم. خدا مرا نبخشد که به خاطر نقل برخی چرندیات خرافی در بِحارالاَنوار به او نسبت حماقت دادم. خدا مرا نبخشد که هر بار به کتاب حلیةالمتقین اش نگاه می کردم و به نظرِ امامان مان در باب بوسیدن فَرْج زنان و انگشت کردن به فلان جای کنیزکان می رسیدم (*) او را نفرین می کردم که آخر این چه حرف هایی ست که از زبان امامان مقدس نقل می کنی و مردم را نسبت به اخلاق و سلامت رفتارِ آن بزرگواران بدبین می نمایی؟
اعتراف می کنم که هر چه کتاب و مطلب و مقاله در این زمینه می خواندم آدم نمی شدم و مثل بچه سرتق ها می گفتم مرغ یک پا دارد و بر جهالت و نادانی ام پای می فشردم.
اعتراف می کنم که مطلب مُمَتِّع جناب استاد احمد مهدوی دامغانی را که بر حاشیه ی «شاهدخت والاتبار شهربانو» نوشته بودند و آقای میلاد عظیمی آن را در آویزه هایش نقل کرده بود خواندم و بر این بدبینی پای افشردم. خواندم این جملات را و به روی مبارک ام نیاوردم: "این ناچیز تذکر و توضیح بسیار لازمی را که امیدوارم مورد اعتنا و توجه حقیقت جویان از اهل دانش و کمال قرار گیرد، ضروری می شناسد و آن اینکه از اواسط دهۀ اول قرن حاضر، تنی چند به صورت دانش دوستان و خیراندیشان، اما نه بر سیرت ایشان (استعاره از شیخ اجل سعدی) به کتاب شریف بحار الانوار که به راستی دائرةالمعارفی از کلیه مسائل و موضوعات و مطالبی است که در آن کتاب آمده است و به مؤلف آن، شخص شخیص علامه محمد باقر مجلسی دوم رضوان الله علیه و قدّس الله تربته، خصومت می ورزند و اخیراً بر این جنجال و هیاهو، آن جواد کم سواد حرّافِ پر مدّعایی که بیش از سی سال است در حکم نگار به مکتب نرفته و خط ننوشته ای، به غمزه مسأله آموز جمع کثیری از ساده دلان که در عین حال در تقوی و سادگی و خوش باوری آنان شکی نیست گشته است، یعنی مرحوم علی شریعتی، بسیار دامن زده است...".
حتی سخنان مرحوم استاد علی دوانی –که در طول عمر پر برکت شان 80 جلد کتاب در همین زمینه ها نوشته و منتشر کرده اند- بر منِ جاهل تاثیر نکرد و رَطْب و یابِس را تفکیک ننمودم. (**)
واقعا نمی دانم چه به دکتر شریعتی بگویم که جسارت به مُرده نشود. چه بگویم که از مقام خباثت آمیزش کم نشود. من امروز با گردن کج و نهایت شرمندگی از روح مرحوم علامه مجلسی عذرخواهی می کنم. از اصحابِ صِحاحِ سِتَّه –جناب بخاری، جناب اشعث سجستانی، جناب ماجه، جناب ترمذی، جناب نسائی، و جناب قشیری نیشابوری- که همواره احادیث شان را مورد تردید قرار می دادم به شکل رسمی عذرخواهی می کنم.
من به آن چه که دکتر مسعود انصاری خائن در صفحات 178 تا 182 از کتاب ضاله ی "شیعه گری و امام زمان"، در رابطه با "زایش امام زمان" نقل کرده تا آن را بکوبد یقین می آورم که:
"[علامه ملا محمد باقر] مجلسی ادامه می دهد، در همان کتاب، به نقل از «حسین بن حمدان» خوانده است که هر زمانی که «حکیمه خاتون» عمه [امام] حسن عسکری او را دیدار می نموده، دعا می کرده است، خداوند فرزندی به او دهش کند. تا اینکه روزی [امام] حسن عسکری به حکیمه خاتون می گوید، عمه آنچه تو پیوسته از خدا برای من آرزو می کردی، امشب زایش خواهد یافت... حکیمه خاتون نزد نرجس می رود، اثری از بارداری در او نمی بیند... [امام] حسن عسکری لبخندی می زند و اظهار می دارد، ما امام ها مانند افراد عادی مردم در شکم های مادرانمان قرار نمی گیریم و از راه رحم زایش پیدا نمی کنیم، بلکه در پهلوهای مادران خود جای می گیریم و از ران راست مادرانمان خارج می شویم... هنگامی که سوره انا انزلنا را بر [نرجس] خواندم، جنین او نیز با من شروع به خواندن کرد. سپس جنین به من سلام نمود. چون صدای او را شنیدم وحشت کردم. اما [امام] حسن عسکری اظهار داشت: «عمه از کار خدا شگفتی مکن!». هنوز سخن امام پایان نیافته بود که نرجس از نظرم ناپدید گشت. گوئی میان من و او پرده ای آویخته شد... هنگامی که بازگشتم، مشاهده کردم پرده... برداشته شد و نوری از وی درخشیدن می کرد که دیدگانم را خیره نمود. سپس طفلی را مشاهده کردم که مشغول سجده است. آنگاه طفل روی زانو نشست و در حالی که انگشتان خود را به سوی آسمان گرفته بود اظهار داشت: «اشهد أن لا اله الا الله وحده لا شریك له و أن جدی رسول الله و أن ابی امیرالمومنین وصی رسول الله»(***). پس از آن تمام امام ها را نام برد تا به خودش رسید، سپس گفت: «اللهم أنجز لي وعدي و أتمم لي أمري وثبت وطأتي وملأ الأرض بي عدلاً و قسطا»(***) «خداوندا! آنچه به من وعده داده بودی مرحمت کن، و امرم را به پایان برسان، جایگاهم را محکم نما و بوسیله من زمین را پر از عدل و داد کن!»"...
الله الله! الله الله! من متوجه این همه حقیقت نبودم و به قول قرآن بر قلب و دل من مُهر خورده بود. بالاخره دلِ من با معجزه ای که در اواخرِ قرن بیستم اتفاق افتاده بود و من امروز –در اوایلِ قرن بیست و یکم- از طریق یوتوب و سایت خودنویس به آن پی بُردم فکِّ پلمب شد و نور حقیقت بر من تابیدن گرفت. آری. رهبر معظم ما موقع زاییده شدن گفته بود: "یا علی!" و وقتی ایشان می تواند "یا علی" بگوید، و این موضوع را هم شخص ثقه ای مثل قابله ی مقام معظم تائید فرموده است، چرا امام زمان ما نتواند جملاتی را که فرد ثقه ای مانند علامه مجلسی در کتاب اش آورده بگوید؟ می دانم شما هم مثل من دیرباورید اما مطمئن هستم اگر ویدئوی زیر را ببینید شک و تردید در وجودتان ریشه کن خواهد شد. یا علی!:
* "از حضرت امام موسى عليه السلام پرسيدند كه اگر در حالت جماع جامه از روى مرد و زن دور شود چيست؟ فرمود باكى نيست باز پرسيدند اگر كسى فرج زن را ببوسد چون است؟ فرمود باكى نيست. از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه اگر كسى زن خود را عريان كند و به او نظر كند چون است؟ فرمود كه مگر لذتى از اين بهتر مي باشد و پرسيدند كه اگر به دست و انگشت با فرج زن و كنيز خود بازى كند چون است؟ فرمود باكى نيست اما به غير اجزاى بدن خود چيزى ديگر در آنجا نكند...".
** "استاد علي دواني در ادامه ضمن اشاره به دستاويز قرار دادن بعضي مطالب و احاديث جلد 13 بحارالانوار (چاپ قديم در مجلدات جديد اين دسته از احاديث در جلدهاي 51 تا53 بحار الانوار قرار دارد) توسط عده اي، به دليل وجود احاديث ضعيف و يا ناصحيح گفت: علامه مجلسي در تدوين كتاب بحار الانوار كوشيده است تا همه احاديثي كه در موضوعات خاص وجود داشته را جمع آوري كند و خود بعضي از اين احاديث را با عباراتي چون: بيان، ايضاء، توضيح مشخص و بقيه را به آيندگان واگذار كرده تا رطب و يابس را از هم تفكيك كنند و احاديث را جرح و تعديل نمايند." «خبرگزاری شبستان»
*** چون دکتر انصاری در یک جمله ی عربیِ ده بیست کلمه ای و ترجمه ی آن، ده بیست غلط املایی و ترجمه ای داشتند، لذا جمله و ترجمه ی آن را از نو نوشتم که با آنچه در کتاب او آمده به خاطر تصحیح اغلاط متفاوت است.